loading...
مکانی برای زندگی
fatemeh zahra بازدید : 8 یکشنبه 31 فروردین 1393 نظرات (0)

ین خانه تاریک است...این خانه مامن افکار پوچ و بیهوده است.امشب،ودر این شب زیبای برفی،می خواهم بنویسم از خانه ای که با گرما و حرارت بیگانه است.این خانه سرد است...و ننگین.این خانه مخروب است ....وتنها.از درودیوار این خانه خون می چکد.و این خون نشانگر تمام بدی هاییست که در حق دیگران کردم و دم برنیاوردم.این خانه اسایش را از خود دریغ کرده...هر روز و هرشب دروپنجره ها با صدایی سرسام اور باز و بسته می شوند.اوای ناله از همه جا به گوش می رسد.می گویند آشپزخانه قلب هرخانه است و قلب این خانه حال ماوای عنکبوت ها و تارهایشان است.این خانه خسته است و ازرده.این خانه کبود است و خاکستری.این خانه بی عشق است و بی عاطفه.روی زمین سرد خانه می نشینم و می اندیشم.به عشق هایی که دراین خانه بود و نفرت شد.به شادی هایی که در این خانه بود و حسرت شد.به محبت هایی که در این خانه بود و محنت شد.اسمان ابریست...باد سردی می وزد.پنجره ها باشدت به هم کوبیده می شوند.شدیدتر از همیشه.باد همچون مادری مرا در آغوش میگیرد و چهار ستون بدنم را میلرزاند.بخاری خاموش است...تلاش من نیز بیهوده.این بخاری دیگر روشن نخواهد شد.گفتم که...این خانه با گرما بیگانه است.افکار منفیم در اتاق شناور می شوند.فکر به لبخندهایی که برلب خشکید.فکر به اشک هایی که برگونه خشکید.و فکر به قلبی که از حقیقت می ترسید.نجوای آرامی به گوشم میخورد:"مقصر کیست؟"وجدانم مکررا این سوال را تکرار می کند:مقصر کیست؟مقصر کیست؟"و من از بازگویی حقیقت می ترسم.می ترسم بگویم که چگونه با دست خودعشق خانه را خفه کردم و با یک سیلی محکم محبت را بیرون.میترسم بگویم از قلب هایی که شکستم و غرورهایی که لگدمال کردم.می ترسم بگویم از دروغ هایی که زندگیم را دگرگون ساخت .و زندگی این خانه را نیز.اما وجدانم دست بردار نیست و باز می پرسد:"مقصر کیست؟"ترسم را فروخورده و بی پروا میگویم:"من..آری مقصر منم.همین را می خواستی بشنوی؟"و از اعماق دل فریاد می زنم:"مقصر تمام این وقایع منم.مرا ببخش...همه چیز تقصیر من است.مقصر منم..."خانه در سکوتی لذت بخش فرو می رود.آوای ناله ها قطع می شود و درو پنجره ها ارام میگیرند.از دیوارها خون نمی چکد اما هنوز هم دیوارها خونیست.باد ارام می شود...و موهایم را با ارامش نوازش می کند.شب شده...
این خانه تاریک است...روی زمین سرد خانه می نشینم و می اندیشم.به سرمایی که هیچگاه این "خانه"را ترک نخواهد کرد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
در هیاهوی زندگی دریافتم ؛ چه بسیار دویدن ها،که فقط پاهایم را از من گرفت در حالی که گویی ایستاده بودم ، چه بسیار غصه ها،که فقط باعث سپیدی موهایم شد در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ، دریافتم،کسی هست که اگر بخواهد "می شود" و اگر نخواهد "نمی شود" به همین سادگی ... کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم فقط او را می خواندم و بس...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 10
  • بازدید سال : 16
  • بازدید کلی : 165